بار دیگر

ساخت وبلاگ

بهت قول می دهم رفیق.

یک روز به قم بر می گردم. برای همیشه. و آنجا می مانم. نه به اندازه عمرم که محدود است. برای ابدیتی طولانی که تمام سالهای دوری مان را جبران کند. منتظرم باش.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲ساعت 16:32&nbsp توسط سطرانه 

بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 41 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 13:40

نگران نباش. امروز هم می‌گذرد. از این آدم‌ها هم می‌گذری. چنان که پیش‌تر از همه‌ی دیگرانی که وصفشان اینجا مانده. دنیا محل گذر است و هر روز و هر لحظه ما را به این حقیقت آگاه‌تر می‌کند. غمگین مشو. آنکه باید همچون هوا کنار تو باشد، هست.- همه‌ی اینها را به خودم می‌گویم. نفس عمیق می‌کشم تا طوفانی دیگر سر برسد و مرا به کارزار دیگری فرابخواند. + نوشته شده در  دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ساعت 17:0&nbsp توسط سطرانه  |  بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 138 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 23:19

اوایل بهمن بود که رفتیم مشهد. نه که تاریخش را درست به خاطر داشته باشم، نه. اتفاقا برخلاف ِ مشهد سرخوشانه‌ای که مهر رفته بودم این یکی را با سختی به خاطر می‌آورم. اما خوب یادم هست که بعد از امتحانات بود. تکه پاره بودم. دست و پایم از هم جدا شده بود و با زجر و زخم خودم را نگه داشته بودم. با درس و امتحان و کلاس زبان. خیال می‌کردم اینطوری راحت‌تر همه چیز فراموش می‌شود. چمی‌دانستم جدایی آدابی دارد. آدابی به قدر گریه. به قدر درد دل با یک دوست یا حتی یک مشاور. خودم را نگه داشته بودم. از همه چیز. از غم، از جدایی و مهم‌تر از همه از سوگواری. اما هر روز یک جایم از هم می‌گسست و مجبور بودم تکه پاره‌هایم را برای روز بعد جمع کنم. برای همین‌ها بود که وقتی حرف مشهد آمد بی برو برگرد اسم نوشتم. حالا دیگر امتحان‌ها تمام شده بود. شاگرد اول شده بودم. پروژه‌ها را به بهترین شکل ممکن تحویل داده بودم و در فاینال کانون هم نمره‌ی قابل قبولی آورده بودم. حالا وقتی بود که روحم از قفس گریخته بود و می‌‌خواست تلافی این دو ماه سختی را به بدترین شکل درآورد. روح ِ عاشقی که نکوهشش کرده بودم و اجازه نداده بودم برای معشوق از دست رفته سوگواری کند و حتی قطره اشکی بریزد! حالا به نظرم مسخره است. اما آن روزها حتی اجازه‌ی گریه کردن هم به خودم نمی‌دادم و هر روز بیش از پیش فرسوده می‌شدم. تا رسید به مشهد. و آه از مشهد.تنهای تنهای تنها. هیچ‌کس در اطرافم نبود. از بچه‌های خوابگاه هم کسی را به درستی نمی‌شناختم. هنوز آغاز حرکت قطار سبز تهران مشهد را به خاطر دارم در تاریکی شب. چقدر خوش شانس بودم که هم‌کوپه‌ای‌هایم آرام بودند. یکی‌شان دانشجوی دکترا بود که شر و شور آنچنانی نداشت. و دیگری هم کلا شخصیت آرامی بود. و من؟ غ بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 20:04

توی «عادت می‌کنیم» زویا پیرزاد یک جایی هست که سهراب به آرزو می‌گوید: همه هر وقت تو بخواهی هستند. این جمله آن‌قدر در کانتکست فضای آن موقعیت، آرامش‌بخش و عاشقانه‌ بود که با خواندنش یک دنیا لذت بردم. انگار که خودم آرزو بودم. پر از شک، پر از تردید و ترس. و انگار که سهرابی رو به رویم ایستاده بود سرشار از یقین و عشق. و به آرامی یک اقیانوس. هنوز بیست سالم نشده بود و تصوری از عشق نداشتم. که چقدر مهیب است و نزدیک شدن به‌اش مثل نزدیک شدن فضاپیمای امن یک انسان کوچک به سطح مذاب خورشید است. توی همه‌ی ادبیات و شعرها و داستانهایی که خوانده بودیم عشق زیبا بود و زندگی را زیباتر می‌کرد. اما نه برای کسی که حتی یک بار هم از ساحل امن «خودش» بیرون نرفته بود. چندین سال بعدش کسی عین همان جمله را به‌ام گفت. «اختیارش با شماست. هروقت شما بخواهید من هرکاری بگوئید را قبول میکنم» در همان کانتکستی که داستان می‌طلبید. گیرم از راه دور. گیرم ندیده. اصل ماجرا همان بود. اما من دیگر حس لذت نداشتم. آن‌قدر وحشت کرده بودم و آن‌قدر همه‌ی آنچه داشت بر سرم می‌آمد مهیب بود که ترجیح می‌دادم فرار کنم. پایم را بگذارم روی پدال گاز فضاپیمایم و تا حد امکان از خورشید دور شوم. ولو به قیمت تاریک شدن تمام عمرم باشد. اما زهی خیال باطل که گرانش خورشید مدت‌ها بود مرا در خود ذوب کرده بود. آن روزها از عشق بیش از هر چیز هراس داشتم و با نهایت سرعتی که می‌شد تصورش را کرد دچارش شده بودم. اما نمی‌دانستم چه باید کرد. دیگر خودم را نمی‌شناختم و از این نشناختن بیش از پیش می‌ترسیدم. نمی‌فهمیدم این من ِ جدید دارد چه غلطی می‌کند و سرنوشتش چه می‌شود. در حالیکه هیچ اتفاق محیرالعقولی نیافتاده بود. یک حس جدید را تجربه می‌کردم که اگر ک بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 20:04

بعضی آدم ها مثل یک گل نایاب هستند ، دیگران به جلوه شان حسد می برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد . تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده، برای آنها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد می‌برند و دلشان می‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش. شما تک و توکی گل نایاب دارید و بعد خرزهره دارید که به درد ترسانیدن پشه‌ها می‌خورند و علف های نجیب که برای بره‌ها خوبند. خوب همیشه شاخه‌ای بلندتر و پربارتر از شاخه‌های دیگر یک درخت می‌شود و حالا این درخت ِ بلندتر ، چشم و گوشش باز است و خوب می‌بیند.پ.ن: مبارک‌ت.  + نوشته شده در  پنجشنبه بیستم خرداد ۱۴۰۰ساعت 16:33&nbsp توسط سطرانه  |  بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 20:04

آدمیزاد فراموشکار است. خیلی زیاد.و می‌دانید قسمت بدش کجاست؟ آنجا که چیزهای فراموش شده آنهایی هستند که به نفعش نیستند.*واقعا نمی‌دانم آن فایل را کی ذخیره کرده بودم و اصلا چرا؟ حتی الان هم نمی‌دانم کجاست و چطور پیداش کنم. حتی نام ذخیره شده‌اش را به یا بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05

خوب یادم هست که بازی را ندیدممن ِ از بچگی شیفته‌ی آلمان آن بازی مهم را از دست دادم. صدای جیغ و داد برادر مدام از سالن می‌آمد و من مشغول چت با کسی بودم که نمی‌توانستم دست به سرش کنم. آلمان ِ لامصب توی آن بازی با آرژانتین 4 به 1 برنده شد و من مغموم و بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05

آن دختر داشت ازدواج می‌کرد. همین یکی دو هفته‌ی پیش رو. با مردی دیگر. اما هنوز عاشق بود. آن‌طور که صورتش می‌خندید وقتی به محبوب از دست رفته نگاه می‌کرد. آن طور که با شیدایی خاطراتی جزئی از گذشته‌ی مشترکشان را به خاطر داشت و برای جمع تعریف می‌کرد. آن بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 67 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05

بوی تنش روی پوستم مانده بود. امروز وقتی وسط آشپزی جایی میان شست و اشاره‌ام را به سمت بینی بردم بویش را حس کردم. در کسری از ثانیه سر چرخاندم تا ببینمش. که نشسته روی مبل همیشگی. یا پشت لپ تاپ. یا دراز کشیده جلوی بخاری. در کسری از ثانیه دلم قرص شد. چشم بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05

مدت‌هاست که هیچ چیز زیبایی را توصیف نکرده‌ام. از آن دست زیبایی‌های خاص و منحصربفردی که انگار فقط خودم در عالم می‌بینم. یک خیابان. یک شب. یک نمایش. یا یک زن ِ زیبا. این آخری بازیگر سریالی است که اخیرا دارم تماشا می‌کنم. اگر با معیارهای امروزی یا بهتر بار دیگر...ادامه مطلب
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05