بی همگان.

ساخت وبلاگ

اوایل بهمن بود که رفتیم مشهد. نه که تاریخش را درست به خاطر داشته باشم، نه. اتفاقا برخلاف ِ مشهد سرخوشانه‌ای که مهر رفته بودم این یکی را با سختی به خاطر می‌آورم. اما خوب یادم هست که بعد از امتحانات بود. تکه پاره بودم. دست و پایم از هم جدا شده بود و با زجر و زخم خودم را نگه داشته بودم. با درس و امتحان و کلاس زبان. خیال می‌کردم اینطوری راحت‌تر همه چیز فراموش می‌شود. چمی‌دانستم جدایی آدابی دارد. آدابی به قدر گریه. به قدر درد دل با یک دوست یا حتی یک مشاور. خودم را نگه داشته بودم. از همه چیز. از غم، از جدایی و مهم‌تر از همه از سوگواری. اما هر روز یک جایم از هم می‌گسست و مجبور بودم تکه پاره‌هایم را برای روز بعد جمع کنم. برای همین‌ها بود که وقتی حرف مشهد آمد بی برو برگرد اسم نوشتم. حالا دیگر امتحان‌ها تمام شده بود. شاگرد اول شده بودم. پروژه‌ها را به بهترین شکل ممکن تحویل داده بودم و در فاینال کانون هم نمره‌ی قابل قبولی آورده بودم. حالا وقتی بود که روحم از قفس گریخته بود و می‌‌خواست تلافی این دو ماه سختی را به بدترین شکل درآورد. روح ِ عاشقی که نکوهشش کرده بودم و اجازه نداده بودم برای معشوق از دست رفته سوگواری کند و حتی قطره اشکی بریزد! حالا به نظرم مسخره است. اما آن روزها حتی اجازه‌ی گریه کردن هم به خودم نمی‌دادم و هر روز بیش از پیش فرسوده می‌شدم. تا رسید به مشهد. و آه از مشهد.

تنهای تنهای تنها. هیچ‌کس در اطرافم نبود. از بچه‌های خوابگاه هم کسی را به درستی نمی‌شناختم. هنوز آغاز حرکت قطار سبز تهران مشهد را به خاطر دارم در تاریکی شب. چقدر خوش شانس بودم که هم‌کوپه‌ای‌هایم آرام بودند. یکی‌شان دانشجوی دکترا بود که شر و شور آنچنانی نداشت. و دیگری هم کلا شخصیت آرامی بود. و من؟ غرق در خودم. خودمی که داشت از هم می‌پاشید و خدا می‌دانست اگر امام رضا پناهش نداده بود چه بر سرش می‌آمد. بردندمان حسینیه‌ی کرامت. که بعدها فهمیدم جای معروفی است. اما آن روزها برخلاف عادت همیشگی‌ام که هر چیز جدیدی را جالب و هیجان‌انگیز می‌دانست، برایم مهم نبود که اینجا کجاست و اصلا چطور جاییست. برایم مهم نبود که برنامه‌های برگزار کننده‌ی اردو چیست. اولین جایی که پیدا کردم اسباب اثاثیه را گذاشتم و قصد حرم کردم. بی آنکه به کسی چیزی بگویم.

و آه، حرم. امان از آن زیارت ِ کذا.

پایم را که بیرون گذاشتم فاصله‌ای تا ورودی خیابان شیرازی نبود. به این سمت حرم عادت نداشتم. ما همیشه مهمان خیابان تهران بودیم. اینور مال خودی‌ها بود. ما همیشه زوار بودیم. راه و رسم را درست نمی‌دانستم. اما مگر چه راهی بود؟ ورودی حرم از صد کیلومتری هم پیدا بود. مگر می‌توانستی گم شوی؟ بله. من گم شدم. وقتی که هنوز دو سه قدم از محل اسکان فاصله نگرفته بودم اشک مثل چشمه‌ای خشمناک از قعر وجودم جوشید و سراسر صورتم را گرفت. وحشتناک بودم. از سویی نگران بودم که مبادا عابری از وضعیتم بهراسد. از سوی دیگر می‌دانستم تنها چاره رسیدن به حرم است و قرار گرفتن در مامن و ماوای آن. به زحمت از بازرسی عبور کردم. اشکهایم شدت گرفته بود. هیچ چیز را درست نمی‌دیدم اما می‌دانستم که باید اذن ورود خواند. هر قدر هم که حالم بد بود، هر قدر هم که نیمه جان آمده بودم، باید از صاحب خانه اجازه می‌گرفتم. اما تابلوی اذن ورود را پیدا نمی‌کردم. حالم بد و بدتر می‌شد و مستاصل مانده بودم. بی هیچ فکری افتادم به طواف دور حرم. اشک رهایم نمی‌کرد و حالا که راهم نداده بودند بغض سنگینی نیز همراهش شده بود. خودم را مستوجب این عذاب می‌دانستم. من آنی بودم که خطا کرده بود. خطای عظیم و نابخشودنی. و حالا حق بود که به این مضجع شریف راه نیابد. اما راهی هم برای بازگشت نداشتم. آنقدر در هم شکسته و بیچاره بودم که می‌دانستم دوای دیگری ندارم. یک ساعت راه رفتم. دورتا دور حرم. تا باب الرضا. تا جاییکه چشمانم ورم کرده بود. اما بلاخره اذن ورود را یافتم و دانستم که بلاخره راهم داده‌اند. اما داخل نشدم، اذن ورود را خواندم و باز با اشک فراوان بازگشتم.

***

در تمام مدت آن سفر، با اینکه برنامه‌های جمعی زیادی تدارک دیده شده بود و دانشجوها ملزم به شرکت بودند در هیچ یک شرکت نمی‌کردم. و هیچ کسی هم کاری به کارم نداشت. انگار توافقی نانوشته بین مسئولین سفر بوجود امده بود که به آن "دختر درهم" کاری نداشته باشند. کار من هم فقط یک چیز بود: زیارت. گریه. بازگشت و بیهوش شدن در یک گوشه. هیچ‌وقت در ساعات ناهار و شام با دیگران نبودم. حتی یک بار متوجه شدم که دست راستی من یکی از مشاورین دانشگاه است. یک بار که به خاطر زنگ بی موقع موبایلم ازش عذرخواهی کردم. نگاهی به صورتم انداخت و کمی سکوت کرد. تازه از زیارت بازگشته بودم و نفهمیده بودم صورتم تا چه اندازه ورم دارد. آهسته گفت: اشکالی ندارد. راحت باش. آن سفر هیچ‌وقت در من تمام نشد. هنوز بعد آن همه سال گاهی خودم را در آن سالن بزرگ پرهیاهو می‌بینم با یک عالم دختر دانشجوی شاد که آمده‌اند زیارت و من... بی هیچ حسی تنها دراز کشیده‌ام و هیچ چیز جز جریان اشکهای درونی خودم نمی‌شنوم.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: داستان, لاطائلات
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۰ساعت 22:42&nbsp توسط سطرانه  | 

بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 20:04