You are the color of my blood

ساخت وبلاگ

آن دختر داشت ازدواج می‌کرد. همین یکی دو هفته‌ی پیش رو. با مردی دیگر. اما هنوز عاشق بود. آن‌طور که صورتش می‌خندید وقتی به محبوب از دست رفته نگاه می‌کرد. آن طور که با شیدایی خاطراتی جزئی از گذشته‌ی مشترکشان را به خاطر داشت و برای جمع تعریف می‌کرد. آن طور که خسته و گرسنه و گرمازده بود اما حاضر نشده بود از دیدار یار بگذرد. و چه طنز تلخی که من همه‌ی اینها را می‌فهمیدم. میان آن همه آدم کور و کر، میان دیگرانی که حتی پچ پچ‌های گذشته را نیز دفن کرده بودند. بعد از گذشتن سالیانی از زندگی محبوب ِ پریده از قفس. اما من می‌فهمیدم. حس می‌کردم. مثل نور خورشید در گرمای ظهر تابستان. من عشق می‌دانم. می‌دانم که نه تمام می‌شود. نه فراموش می‌شود و نه حتی پنهان می‌شود. من کلمات را،  درخشش دیدگان را، مزمزه‌ی هزاران باره‌ی گذشته‌ی مرده را با تمام وجود لمس می‌کردم و آن دختر، از جنس خودم بود. نه از جنس دیگران. حرف‌هایش که تمام شد، دیگران لبخند زدند. من هیچ نگفتم. فقط نگاهش کردم و خون گریستم. آن دختر داشت ازدواج می‌کرد. اما خوشبخت نمی‌شد. همان‌طور که آن مرد ِ دیگر، همان‌طور که... . 


برچسب‌ها: از روزگار رفته
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۷ساعت 0:9  توسط سطرانه  | 
بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05