آدمیزاد فراموشکار است. خیلی زیاد.
و میدانید قسمت بدش کجاست؟ آنجا که چیزهای فراموش شده آنهایی هستند که به نفعش نیستند.
*
واقعا نمیدانم آن فایل را کی ذخیره کرده بودم و اصلا چرا؟ حتی الان هم نمیدانم کجاست و چطور پیداش کنم. حتی نام ذخیره شدهاش را به یاد ندارم. ولی دیدمش. یک شب سرد زمستانی. مبهوت و شگفتزده.
میدانید در آن فایل چه بود؟ سند مجرمیت خودم. استارت همهی ماجراها. همهی گند زدنها به زندگیام. همهی داستانهایی که به زودی ده ساله میشوند و همهی آزار و اذیتهای پوچ و بیهودهای که تحمل کردم و میکنم و خواهم کرد! (عمرا اگر پایانی برای آن متصور باشم)
آن شب سرم را گرفتم در دستهام و پر از حس تنفر شدم. از خودم. از آن احمق 21 ساله که خیال میکرد بازی کردن با احساسات مردم هیجانانگیز است. چرا اینطور بودم؟ چرا نمیفهمیدم دارم خودم و یک جمعیت دیگر را در چاه ویلی میاندازم که انتها ندارد؟ چرا فکر میکردم زندگی یک فیلم است که باید دوز هیجانش را بالا ببرم؟ چطور اینقدر بیشعور بودم؟ نمیدانم.
خواندن آن فایل. جملاتش. کلماتش. حتی چینش پاراگرافها. مقدمه و موخرهای که برای وصف آن مزخرفات به کار گرفته و شعرگونهاش کرده بودم. همه و همه مرا به سرحدات زجر چندین سالهام کشاند. آنقدر که شاید برای اولین بار از صمیم قلب خجل و شرمنده شدم. از آن فایل و از آن شروع و از همهی اتفاقات بعدش. دلم میخواست سر بگذار و بمیرم. اما زنده بودم و آن دختر 21 سالهی فتنه با نگاهی تهی از ته اقیانوش قلبم به من ِ مصیبتزدهی 30 ساله چشم دوخته بود.
نمیدانم چه کنم. نمیدانم چطور بگریزم از گذشته. چطور بگذارمش. زندگی ِ این روزها هرقدر هم سخت و دردناک، انگار صحنهی تئاتری کشدار است که من حتی بازیگرش هم نیستم. انگار نقش من تمام شده و گذشته. و در این سالن نمایش خالی تنها منم که محکوم به تماشای باقی صحنهها هستم بی آنکه دخالتی در سناریوی منجلاب آن داشته باشم. من دارم بازی میشوم و تماشا میکنم و هر روز که میگذرد تنفرم از این حال ِ سوخته و گذشتهی گداخته بیشتر میشود.
*
فکر نمیکردم فراموش کنم اما از خاطر بردم. یادم رفت که سرمنشاء همهی جزء به جزء آن فجایع خودم بودم. نه یک بار! بلکه بشتر. یادآوری این ماجراها هنوز که هنوز است مانند نیشتری در قلبم فرو میرود. اما میدانم که دوام میآورم. چرا که به تو قولی دادهام. و بدان که سر قولم هستم رفیق. تا ده هزار سال دیگر.
برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 71