اولین بار که ایدهی سطرانه به ذهنم رسید نوشتن برایم صرفا یک وسیله بود، دنبال راهی بودم برای دیده شدن. برای جا باز کردن در عالم بیانتهای مجازآباد. و البته، برای دوست پیدا کردن.
تقریبا به همهی اهدافم رسیدم. بی کم و کاست. حتی زیادی هم رسیدم! آنقدر که کمی بعد از تولد یکسالگی سطرانه مجبور شدم بر خلاف میلم برای همیشه این درگاه را ببندم. زمانی که این اتفاق افتادم من به اندازهی هزار سال از آن دختر بیتجربهی سر در گریبان ابتدای راه دور شده بودم . موجودی بودم که فضای مجازی برایش همچون ابزار شکنجهی قرون وسطی شده بود. انگار بازوبندی زائده دار که مجبور بود همواره بر بازویش داشته باشد و هر بار که دستش را حرکت میدهد زائده تا عمق پوست نفوذ کند و زخمیش کند. این زخم کهنهی لاعلاج هنوز سرباز است و هنوز رنجم میدهد اما چارهای برای رهایی از آن نمیبینم. (این اولین بار است که دارم به آن اعتراف میکنم. اما چرا اینجا؟ و چرا الان؟ نمیدانم!)
بگذریم. سطرانه به قعر تاریخ پیوست. چرخ فلک از گردش نایستاد و من به حکم قانون زمان همه چیز را (حل که نه، تهنشین) میکند، به ابزار شکنجهام عادت کردم. گذار از گودر به پلاس و از پلاس به اینستا و از اینستا به توئیتر (که این آخری را حتی یک ماه هم نتوانستم تحمل کنم) مرا به جریان روزگار برگرداند. اما در اندرونم همواره جای خالی سطرانه مانند حفرهای عمیق باقی مانده بود. جای خالی نوشتن بدون دلیل. بدون هدف. بدون ملاحظه.
حالا سالهاست که از آن روزها میگذرد. اینجا را صرفا گذاشتهام که بماند. برای کپی رایت آدرس. کمی پیشتر سعی کردم با نوشتههای پراکنده سرپا نگه دارمش اما هجوم مخاطب به شبکههای اجتماعی و کمبود خواننده اینجا را بیش از پیش به شهر ارواح بدل کرده بود.
الان که دارم اینها را مینویسم، از مخاطب گریزانم و به نوشتن مشتاق. و هیچ جا به قدر سطرانه نمیتواند عطشم را پاسخگو باشد. طنز زمانه است که امروز آنچه در روزگار جوانی پیاش بودم از میان رفته. اما هر چه هست به فال نیک میگیرمش و مینویسم:
بسم الله الرحمن الرحیم.
بار دیگر...برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 69