تنها کسی که میتوانم در خیالم او را محرم بدانم و با او درد دل کنم پسرم است. پسری که ندارم. ولی میدانم که اگر باشد و اگر بزرگ شود و اگر زنده بمانم و اگر بر خلاف اغلب مادر پسرها بتوانیم واقعا به هم نزدیک شویم روزی داستانم را برایش بازگو خواهم کرد بی آنکه از قضاوت بیرحمانه یا سرنگهدار نبودنش بهراسم. چه خیال شیرینی! من فرزندی ندارم اما زمانی که این خیالات دور و دراز با همهی قوا به قلبم هجوم میآورند تازه میفهمم چرا بیشتر پدرمادرها موقع ازدواج یا مهاجرت فرزندانشان دچار سرخوردگی میشوند. آنها کسی را از دست میدهند که قرار بوده جای خالی کسی دیگر را برایشان پر کند: مادر/پدر/همسر/خواهر/برادر/ و برای مثل منی: «عزیزترین دوست»!
و البته البته البته میدانم که رویایم هرگز محقق نخواهد شد. به فرض بچهدار شدن من مادر او هستم و وظایفی دارم که دوستی به سبک تعریف بالا در آن نمیگنجد. من حق ندارم بار تجریبات گذشتهام را بر دوش فرزندم بگذارم مگر اینکه به او درس زندگی دهد. هر قدر تلخ هر قدر ناامیدکننده، او هرگز دوستی که من از دست داده و در پیاش عزادارم نخواهد شد.
الان که واقعیت ماننده آواری سهمگین بر سرم خراب شده میبینم چقدر خستهام. از بی کسی. از استرسهای مداوم. از نقش بازی کردن. از همیشه به دلخواه دیگران رفتار کردن. از دور انداختن رویاهام و از همه چیز و از همه چیز و از همه چیز. تنها دلخوشیام یک بیت شعر رها شده در عدم است که تا هزار سال نوری دیگر هم به من نمیرسد...
بار دیگر...برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 80