پیشانه: خب از آنجایی که نوشتن در اینجا مثل صحبت کردن در آینه است فلذا نیازی نیست که ترتیبی و آدابی بجویم و هرچقدر دلم خواست میتوانم غیرمتعارف و بی تعارف بنویسم! :دی
دربارهی یک کتاب. دربارهی خاطرات و... دربارهی آرش سالاری.
کتاب قصهی سعید و مریم اولین رمان آرش سالاریست (یادش بخیر. راستش را بخواهید منتظر چنین روزی بودم. اما منتظر همچه چیز ضعیف و بدرد نخوری؟ ابدا) که پیش از این دو مجموعه داستان کوتاه به نام نوزده و بیست و سه را منتشر کرده است.
عنوان کتاب در اولین گام، و نیز توضیحات چاپ شده در پشت کتاب در قدم بعد، چنین مینمایانند که قرار است قصهی یک ماجرای عاشقانه نقل شود. اما مشکل از آنجایی شروع میشود که اساسا قصهای نیست که در کتاب نقل شود. (تو قصه گوی خوبی بودی جناب سالاری. هر چه فکر کردم متوجه نشدم چرا باید اولین رمانت این همه ضعیف و نخواستنی از آب در بیاید؟)
طلیعهی هر رمان مهمترین بخش آنست. چه از نقطهی اوج شروع شود چه از ابتدا. چه با معرفی شخصیتها شکل بگیرد چه با روایت داستان. اما طلیعهی مریم و سعید صرفا وارد شدن در هزار توییست که مانند کلاف سردرگمی در هم میپیچد و خواننده را در حیرانی ِ ناشی از گسستگی داستان تا آخر کتاب باقی میگذارد.
داستان قرار است که با محوریت دو شخصیت مریم و سعید باشد و یک شخصیت جانبی به نام ملکه، مادربزرگ سعید که رنگ و بوی سیاسی ماجراست. متاسفانه هیچ کدام از سه شخصیت واقعی و ملموس نیستند و خواننده با هیچیک همذات پنداری نمیکند و به همین دلیل است که ساختار قصه به درستی شکل نمیگیرد. انگار لقمهای در گلوی داستان گیر کرده و مدام سرفه میکند و خواننده همواره منتظر است که نویسنده با یک لیوان آب این ماجرای در گلو مانده را بشوید و حل کند که البته این انتظار تا انتهای کتاب به درازا میانجامد و نتیجهای در پی ندارد.
شخصیت سعید به عنوان یک طلبهی مشتاق و حزباللهی (که البته اوج حزب اللهی بودنش صرفا با شرکت در یک یادواره معلوم میشود که همان را هم نیمه کاره رها میکند) بی روح و باورناپذیر است. سعید به زور میخواهد به خواننده بقبولاند که اصولش و عقاید و راهش مشخص است اما افعال و حرکاتش در داستان دقیقا خلاف این را میگوید (البته اگر بتوانیم شخصیت منفعل سعید را صاحب فعل بدانیم). سعید بیشتر یک جوان مردد است. کسی که بین سیاست امروز و دیروز مانده و نمیتواند تعارضات بین این دو را هضم کند. هر قدر هم که نویسنده کوشیده باشد تا با جا کردن مکالمات مستقیم و بی ربط اما واضح (به سبک فیلمفارسی) موضع سعید را محکم کند اما کشمکشهای درونی این شخصیت و شدت عمقی که در ماجرای ملکه دچارش میشود، نشانگر تردید و ضعف اوست در انتخاب راه. و این تضاد افکار و مکالمات بیش از پیش شخصیت سعید را مخدوش و دور از دسترس قرار میدهد.
شخصیت ملکه نیز به عنوان یکی از ارکان اساسی داستان به درستی شکل نمیگیرد. او که به گفتهی نویسنده دختر فرماندار قدیم قم است و قدر و قیمتش را همه در شهر به واسطهی پدرش میشناسند قرار است نقش یک بازماندهی سلطنت طلب را ایفا کند که از قضا حضور فعالی در جامعه دارد و عمر خود را به غضه خوردن و آه کشیدن سپری نکرده. اما آنچه که ما در داستان میبینیم پیرزنی نحیف و بی اراده است که جز یکی دو کنایهی ضعیف در انتقاد از وضع موجود و مکالماتی مادربزرگانه مانند :چای میخوری؟ شام میخوای؟ میای کمک؟ چیز دیگری از او مشاهده میشود و تمام بار معنایی این شخصیت نیز بر دوش نقلهای مستقیم نویسنده میافتد که او را بزرگزادهای قدیمی معرفی میکند و اصرار دارد که خواننده با پذیرفتن این نقل، همراه باقی داستان شود که البته توفیق چندانی در این امر ندارد.
و اما شخصیت مریم را شاید بتوان ضعیفترین شخصیت داستان نامید. مریم (باز هم طبق اشارات مستقیم نویسنده به کررات) دختریست که پس از یک شکست عشقی مبهم و تردیدآمیز از دانشگاه تهران گریخته و به قم آمده. اما دلایل این تصمیم و چرایی آن تا آخر داستان همراه خواننده باقی میمانند. خواننده در ازای آن با توصیف طولانی و خستهکنندهی احساسات مریم که شاید دو سه جمله گریز به خاطرات گذشته هم لابلای آن وجود داشته باشد مواجه میشود که در تمام بخشهای مربوط به این شخصیت وجود دارند و به صورت سلسله مراتبی تکرار میشوند. تکراری که عملا هیچ بخشی از پیشبرد داستان را بر عهده ندارند و تکرر زیاد کلماتی مانند تنهایی، تاریکی، تلخی، اشک و گریه در آنها نیز خستهکنندهاند. همچنین خانوادهی مریم که نویسنده بخشی از نقل سرگذشت مریم را برعهدهی آنها گذاشته، عملا نه تنها کمکی به گشوده شدن این گرهی کور نمیکنند، بلکه خود نیز باری بر دوش داستان میشوند. برای مثال در طی داستان متوجه میشویم که پدر مریم به علت مشکل دخترش دیگر سرکار نمیرود. خانوادهشان از هم گسسته و خواهرش شدیدا وزن کم کرده. اما هرگز نمیفهمیم ابعاد شکست عشقی مریم مگر چقدر بوده که چنین واکنش شدیدی در پی داشته؟ سوالاتی از این دست مدام در طول داستان تکرار میشوند و چون سرنخی از کشف حقیقت پیدا نمیشود جذابیت کتاب را به شدت کاهش میدهد.
ادامه دارد...
استراحت: واو! بعد از مدتها، یعنی مدتهااااا چقدر نوشتم! من اسمش را میگذارم انرژی گذشته. نیرویی که از خاطرات قدیم باقی مانده. از آن روزها که هر بار پستی توی وبلاگ گذاشته میشد کممقدارترینش به قدر همین پست بود. الان دلم نمیخواهد ادامهی آنرا بنویسم چون خستگی باعث میشود سریع تمامش کنم و این مطلوبم نیست. مطلوبم نوشتن است طولانی. طولانی و طولانی. تنها چیزی که الان دلم میخواهد نوشتن چند جمله است: حالا دیگر مطمئن شدهام که ماجرای من یک جایی در آینده مانده که به آن میرسم. حتی اگر شده بعد از مرگ. اما به آن خواهم رسید و آن را حل خواهم کرد. کاری که در گذشته نتوانستم انجام دهم. قصهی من، قصههای من رها کردن بوده است. رها کردنی دردناک. همراه با بلاتکلیفی محض. اما میدانم. مطمئنم و به خودم قول دادهام که تمامش میکنم. یک بار برای همیشه. حتی اگر شده بعد از مرگم.
برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 78