به خداحافظی ِ تلخ تو سوگند نشد.

ساخت وبلاگ

عزیزترینم سلام؛
امیدوارم که حالت خوب باشد.

می‌دانم که چهارسال است از تو بی‌خبرم و می‌دانم که اصلا نمی‌دانی در چنین جایی دارم این کلمات را می‌نویسم. اما راستش را بخواهی هر قدر که بگذرد این حرف‌ها بیشتر بر دلم سنگینی می‌کند پس می‌گذارمشان اینجا. باشد که روزی گذارت به این دیار بیافتد. ولو به وقت معلوم باشد.
عزیز ِ دلم، تو در زندگی تاریک من نوری بودی دست نیافتنی. مثل خورشید ِ تابان. همان‌قدر روشن. همان‌قدر دور. 
روزهایی که با هم سپری کردیم شادترین لحظات ِ من بود. از صبر ِ تو، از وقارت، از دانش ِ خارق‌العاده‌ات و مهم‌تر از همه از عشق ِ محجوبت بسیار آموختم. اما چه کنم که سرنوشت من هم مثل تو در اختیار خودم نبود.
انتظار ندارم مرا ببخشی. این حق توست که در برابر رفتار ناجوان‌مردانه‌ی من ناراحت و خشمگین باشی. اما دعا می‌کنم کاش روزی روزگاری برسد که بتوانم برایت حرف بزنم و بگویم که چرا سرانجام ِ ما چنان شد. می‌دانم که در این دنیا و این قفس ِ محاط در زمان و مکان چنین چیزی میسر نخواهد شد.
نور ِ قلبم، تو چنان در جان و تن منی که در همه‌ی این روزهای دوری یک دم از یادت غافل نشدم و مهرت همچون روزهای گذشته گرم و گیراست اما از خداوند می‌خواهم که یاد ِ مرا از خاطر تو بگیرد و شیرینی ِ گذشته را کمرنگ سازد که تنها راه گذار از سرانجامی چنان تلخ فراموشی‌ست.

مهربانم؛ تو را به خدا می‌سپارم و سلامتی جسم و جان را برایت آرزومندم.

دوست‌دارت
سطرانه.


برچسب‌ها: از روزگار رفته
+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 23:28  توسط سطرانه  | 
بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 63 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:05