پانزده سالم بود که میانهی راه مشهد اصفهان شبی در شاهرود اقامت کردیم. خسته از 9 ساعت جادهی گرم و یکنواخت رفتم دوش بگیرم که موقع خروج از حمام انگشت شستم به شیشهی پای آینه گرفت و خون فواره زد (زخمی که هنوز به یادگار روی دستم مانده). هر چه تلاش کردم با دستمال کاغذی و حتی چسب زخم سر و ته قضیه را هم بیاورم نشد که نشد. به ناچار لباس پوشیدم و با پدر رفتیم به اولین درمانگاهی که میشد در شهر پیدا کرد. یادم نیست کجا رفتیم؟ کلینیک یا بیمارستان؟ هر چه بود ساختمان قدیمی و درب و داغونی بود. آنقدر که امید نداشتم دکتر درست درمانی در آن یافت شود! کلش کلش کنان و بی رغبت در راهروهای تاریک آنجا قدم بر میداشتیم که جوانکی مو مشکی و سبزه رو که روپوش سفید پوشیده بود پرسید اوامری دارید؟ شرح ما وقع گفتم و دستم را دراز کردم توی صورتش. یکهو خودش را پس کشید و به شدت هول شد! من که معنی این ادا اطوار را نمیفهمیدم با تعجب زل زدم بهاش! و تازه آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا نگاه نمیکند. با حجب و حیای خاصی نگاهش را کوتاه کرده بود و سعی میکرد فاصلهی اطمینان را حفظ کند! اینجا دیگر کجا بود؟ حوزهی علمیه؟ دکترهای اصفهان انقدر پررو بودند که حتی زرتی دستت را میگرفتند و میکشیدند و اظهارنظر میکردند. مگر همهی دکترهای نباید اینگونه میبودند؟ نه! این یکی که اینجور نبود. مرا با رعایت کامل ادب و احترام برد به اتاق بستری و خواهش کرد روی تخت بنشینم و دستمال روی زخمم را بردارم. من در تمام مدت مبهوت این خارجی بازیها بودم و راستش کمی شرمنده شده بودم از این همه حیای جوانک و آن همه بههیچانگاری خودم. با احتیاط دستم را بردم جلو. بدون آنکه خودش به سمتم بیاید خم شد و کامل روی زخم را وارسی کرد. حتی دست به دست من نزد. برای آنکه همه جای بریدگی را دیده باشد خودش چپ و راست میرفت! وضعیت غریبی بود. در ذهنم تمام اندوختهی فقه پزشکی را زیرورو میکردم: مگر پزشک محرم نبود؟ نه! کجا گفتهاند پزشک محرم است؟ پزشک صرفا جایی که ضرورت داشته باشد میتواند بیمار نامحرم را لمس کند. یک زخم زپرتی روی شست دست دقیقا چه ضرورتی ایجاد کرده؟ ماتم برده بود. انگار تازه میفهمیدم چقدر دین و دیانتم وابسته به جایی است که در آن زندگی میکنم و چقدر آدمهای دیندار واقعی اطرافم کم هستند و چقدر من جزو آنها نیستم...
جوانک به طور مفصل برای بابا توضیح داد که زخم کوچک است اما عمیق و نیاز به بخیه دارد. اما یکی دو تا بیشتر نیست و احتمالا جایش هم میماند و... بنده خدا بابا اصلا نمیفهمید این پسر چه میگوید؟ مگر برای یک بخیهی ساده هم اینقدر توضیح میدهند؟ حالا دیگر مطمئن شده بودم که این بابا واقعا دکتر است و پرستار نیست. منتظر بودم ببینم حالا که مجبور است دست یک نامحرم را بخیه بزند چه میکند. هیچ کار خاصی نکرد. نخ و سوزن آورد بالای سر من و بلاخره رضایت داد با حداقل تماس شست مرا بگیرد. اما نه عرق ریزانی داشت و نه خجالتی. دهانم باز ماند. چطور این همه خوب میدانست که باید در هر موقعیتی چه کند؟ چطور آن شخصیت فوق متشرع چند دقیقه پیش میدانست که بهترین رفتار در هر موقعیت چیست و آن حجم عظیم حجب و حیا مانع انجام وظیفهاش در موقعیت ضرورت نمیشد؟ نمیدانستم.
خیلی بیشتر از آنچه نیاز بود وسواس به خرج داد و تلاش کرد با کمترین تماس اما به تمیزترین شکل ممکن زخمم را بخیه بزند. در تمام مدت زل زده بودم به دستهاش و حرکات حساب شدهای که داشت. و برای اولین بار در زندگیام عاشق شدم. عاشق آن یقینی که به دینش داشت و عاشق آن عرقی که نسبت به وظیفهاش به خرج میداد. او درستترین آدمی بود که تا بحال در زندگیم دیده بودم و نمیتوانستم شیفتهی رفتار و کردارش نباشم.
خیال نکنید که ذوق کردم یا خجالت کشیدم و تپش قلب گرفتم. اصلا. اتفاقا در حضورش آنقدر آرامش به جانم ریخته بود که دعا میکردم همین دو تا کوک ساده روی پوست دستم تا ابد به طول بیانجامد. حتی به جوانک نگاه هم نمیکردم (الان هم چیزی از قیافهاش جز آنچه در نگاه اول دیدم در ذهنم نقشی نمانده) اما دوست داشتم در ابدیتی به قدر دو تا بخیه کنارش باشم و از چشمهی یقین قلبیای که داشت سیراب شوم.
بخیهها تمام شد. آنقدر محو فکر و خیال شده بودم که هیچ دردی حس نکردم. دوباره شروع کرد به توضیح دادن و گفت که چظوری باید از زخمم مراقبت کنم. باز هم بی آنکه سر بلند کند و به چشمانم زل بزند. من همچنان روی تخت نشسته بودم و دلم نمیخواست بروم. میتوانستم تمام روز انجا بنشینم و رفتار او را تماشا کنم. چطور با همکارانش برخورد میکند؟ با باقی مریضها؟ چطور نماز میخواند؟ و هزاران چطور دیگر که برای من درس یقین بود. یقینی که حالا پس از 17 سال هنوز به دنبالش هستم و نمییابمش و آنقدر در این سالها پی سوالاتم با شک و تردید به دنبال جواب بودهام که خستهام و فقط دوست دارم که برگردم به آن روی و آن آدم و باز هم تماشایش کنم. تا ابد.
*
تا سالها پس از ان چند دقیقهی کذا ماجرای دینداری این جوانک را برای همه تعریف میکردم با این حاشیه که خودم برخلاف تصوری که از خودم داشتم اصلا آدم مومنی نبودم و ذرهای از حیای او را در مقابل نامحرم به خرج نمیدادم و چقدر شهرهای کوچک آدمهای خوب ِ زیاد دارد.
حالا امروز دوباره به یاد او افتادم. بی هیچ دلیل خاصی.
کاش میشد دوباره آدمی سرراهم بیاید که بوی یقین بدهد و هوای غبارآلود شک و تردید مرا تازه کند.
پ.ن: این نوشته بی هیچ ویرایش و حتی یک بازخوانی ساده منتشر میشود.
برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 70