یک روایت. از نجات یک مومن.

ساخت وبلاگ

اولش خشم بود. همه‌ی وجودش را خشم گرفته بود. همین خشم بود که باعث شد برود. برود و همه چیز را پشت سر بگذارد و نشانه‌ها را ندید بگیرد. رفت. و «غضبناک هم رفت». رفتنی که دیگر بازگشتی در پی نداشت. در ورطه‌ی نیستی افتاد. در بی‌کرانگی عدم و در یک قدمی هلاکت. از همه چیز بریده شده بود. از همه‌کس. در آستانه‌ی نا«بودی». که بود ِ موجودش هم مقدمه‌ی همان نبودن ِ محتوم بود. حضوری در شکم ماهی. که می‌رفت در اعماق نیستی محوش کند. و «پنداشت که دیگر هیچ‌کس بر بازگشت او توانا نیست». و آن‌گاه غم آمد. غم. این سیال نرم و گنگ. که بی‌اراده وجودش را گرفت و امیدش را کشت. ناتوانی و نیستی با غم یکی شد. و احساس پشیمانی ِ بیهوده سراغش آمد. ای کاش‌های بی‌شمار به سویش حمله‌ور شد. و غم ذره ذره به اعماق قلبش نفوذ کرد. ترس دیگر معنایی نداشت. غم همه‌ی حالات پیشین را شسته بود. تنها او بود و غصه‌ی فزاینده‌ی بی‌پایان. و چنان بود که شعله ور شد. در اوج ناامیدی. «پس صدا زد در تاریکی». «ان لا اله الا انت. سبحانک انی کنت من الظالمین». ای خداوند. ای خداوندی که جز تو خدایی نیست. منزهی تو. و من اینجا در این هیاهوی غم و تاریکی. در این یک قدمی مرگ. از ظالمین‌م. سکوت. دیگر چیزی نگفت. فقط همین اعتراف بود که به زبان آمد. اعتراف به خداوندی‌ش. و اعتراف به ظلم خودش. شاید از غم بود که دیگر چیزی نخواست. غم جایی برای بخشش نگذاشته بود و برای نجات. این یک پایان بود. پایان حتمی.

و آنگاه زمین روشن شد. و آسمان. و میان آن. و نور بر سر و رویش تابید. و هوا و گیاه. زندگی. جریان شوق. «او» نجاتش داده بود. از مرگ. و از تاریکی. و از نیستی. و از ترس. و از هلاکت. و «از غم».

و از غم.

 «و این چنین است رسم نجات مومنین»

 

پ.ن: ای عزیز. گفتی که نجاتش دادیم. گفتی که «نجاتش دادیم از غم». و او چنان که آخر قصه نوشتی، از مومنین بود و ما از بیچارگانیم اگر این قاعده فقط و فقط برای مومنین‌ت باشد. بیا و این‌بار، اسیری را از شکم ماهی برهان. از ترس. و از تاریکی. و از نیستی. و از خودش. و از غم. و از غم. و از غم. و آخر قصه بنویس که این چنین است رسم نجات بندگان. و کذلک ننجی العباد.

بار دیگر...
ما را در سایت بار دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 70 تاريخ : شنبه 13 آبان 1396 ساعت: 12:56