آنبار که دیدمت، در آن سرمای زمستانی، وسط کثیفترین و شلوغترین خیابانهای تهران که حتی سوز دی ماه هم از شدت حرارتش کم نمیکرد، فرشتهای بودی یا حتی ستارهای. زیبا. درخشان. و خواستنی. تا چهقدر بعدش راه به راه بهات میگفتیم که دختر قشنگی هستی. خیلی قشنگ! و آن قشنگی برازندهات بود انصافا. برازندهی آن همه هوش و استعداد و پیشرفت و تلاش ِ بیاندازهای که سرآمدش بودی. و خستگی ناپذیر بودنت. آن میل ِ تحسین برانگیزت به درخشش و کمال و ترقی و صعود و همهی بهتر شدنهای عالم توی هر زمینهای. آنبار که دیدمت از هجوم آن همه زیبایی مخلوط با تیزهوشی و اعتماد به نفس مطلق هیجانزده شده بودم. از دیدن جمع آن همه صفت ِ عالی در یک آدم، در یک دختر نفسم بند آمده بود. مثل آفتابگردان جذب همچو خورشیدی شده بودم. در آن زمستان تاریک و در آن اتاق مهآلوده از دود تو را مینگریستم که قشنگیت چگونه فضا را روشن کرده و متعجب نبودم از آن همه نگاهی که دوختهات میشد. الماسی بودی که نمیدانستی درخشش بینظیرش چه یگانه است و همین ندانستن و همین تواضع در عین اعتماد به نفس چهقدررر خواستنیترت کرده بود. آنقدر که آدم نمیتوانست حتی به همچو توئی حسادت بورزد... آه. و صد آه. از آن زمستان سیاه تا امروز چیزی تغییر نکرده. اتفاقی نیافتاده. نه واقعهای که بشود اسمش را گذاشت: «آن شب» یا «آن کافه» یا «آخرین بار». هیچ. ما همه هستیم. تو هستی. اما نه مثل الماس. کم و کسری در کار نیست. چه بسا که دور و بریترها قسم بخورند که قطرهای از آن دریای هوش و زیبایی کم نشده. که کم هم نشده. اما چیزی گسسته. در تو. در او و در من. در همهمان. و راستش را بخواهی من یکی دیگر طاقت ندارم آن چشمها را ببینم. چشمهایی که اسمش را گذاشته بودم سایه یه رنگ/ آفتاب یه رنگ و حالا انگار رنگ ندارند اصلا. چه در سایه و چه در آفتاب. چه در شب و چه در روز. خوبی ِ آدمهای همیشه نالهای مثل من این است که از هم گسستگیشان رو نیست. زاری جزء ذاتشان شده. اما تو نه. تو هرگز اینگونه نبودی و نیستی هم. فقط نمیدانم چرا من دیگر چشم ندارم ستارهی خسته و از نفس افتادهای را ببینم که روزی به سبک اصیلترین زنان دنیا سر تا پا مشکی پوشیده و با لبخندی که از سر تا ته خیابان را روشن کرده بود گفت: سلام. من «یک دوست» هستم.
بار دیگر...برچسب : نویسنده : satrane بازدید : 72